منبع اشتراک دست نوشته های شما



بسم الله رحمان رحیم

 

حتی برای یک دقیقه

 

نویسنده:امیرحسین کاظم دخت

 

 

 

 

 

• مقدمه

در این کتاب شما به افرادی می رسید و زندگی آنها هارا مطالعه می کنید که در نا امیدی محض و هیچی و پوچی برای یک دقیقه هم که شده از زندگی لذت می برند.

با آغاز هر قسمت شما با فرد جدیدی رو به رو می شوید و پایان هر داستان به زیبایی و خوشی به پایان می رسد.

نکته: در داستان ها در هر بند از قسمت ها لحن و بیان فرق دارد و این کاملا عمدی است.

در ضمن یک نکته قابل توجه این است که تمامی اشخاص این داستان ساخته ذهن و تخیل نویسنده است و قصد هیچ تحسین و توهینی به شخصی و اشخاص ندارم.

 

قسمت اول

 

به دنبال پول

 

در تهران فردی به نام جمشید خانی صاحب بزرگ ترین کارخانه در سطح ایران شد کار خانه ایی که بیشترین صادرات را از ایران به سایر کشور ها بی هیچ محدودیتی انجام میداد.

این شخص از ۱۵ سالگی ترک تحصیل کرد و به دنبال مال و ثروت رفت؛ او عقیده داشت که درس دردی رو دوا نمیکند اما پول بر هر درد بی درمون دواست، پس از آن زمان برای پول هرکاری کرد.

ایشون اینقدر غرق پول شده بودن که زندگی کردن رو به دست باد سپرده بود.

بله، غرق در پول بود ،اما هیچ لذتی از داشتن پول و ثروتش نمی برد.

جمشید ۵۶ سال داشت، و قصد زن گرفتن هم نداشت ؛ به این دلیل که پول تمام فکر و ذکرش بود.

یک روز پشت میز مدیریت نشسته بود و داشت به حال و روز زیر دست هاش رسیدگی میکرد که ناگهان حس و حال عجیبی پیدا میکنه؛ حسی که تا به این سن به این پیر مرد پولدار و خوشتیپ براش تجربه ای غریب بود.

از هوش رفت، وقتی چشم باز کرد روی تخت بیمارستان بود و دکتر هم بالای سرش.

دکترگفت:( اممم، متاسفم آقای خانی ، اما،اما. شما مبتلا به یک بیماری نا شناخته ای شدین که از دست هیچ دکتری کاری بر نمیاد و،و. شما شش ساعت دیگه وقت دارین.)

جمشید:(برای اینکه عمل بشم؟)

دکتر:(نه، برای اینکه زندگی کنید)

 

ادامه مطلب


توجه                                                     توجه

مژده مژده

دوستان اولین کتاب داغ داغ داره آماده میشه به نام حتی برای یک دقیقه

مجموعه ای از داستان افراد نا امید و در اخر بسی امید است که برای یک دقیقه هم که شده کاری که نکردن و پشیمونن انجام میدن

منتظر باشید 

به زودی


قسمت دوم

به نام خدا

نویسنده:امیرحسین کاظم دخت

 

در سالیان پیش در نزدیکی شهر آبادان عمارتی وجود داشت که به عمارت شیخِ خنده معروف بود. صاحب این عمارت شیخ عربی بود که هر هفت روز مقدمات جشن آماده میکرد و همه مردم جمع می شدند و شادی میکردند.

این جشن ها در رسومات هم برگزار میشد.

این عمارت سالیان سال افراد را به خود دعوت می کرد.

عروسی،جشن،شادی و تمام مراسماتی که شادی آور بود به طور رایگان شیخ عرب برگزار میکرد.

شیخ عرب مردی شاد و چاق بود،او از خاندان سعود بود و به شدت ثروت مند بود؛اما با تمام شیخ های سعودی فرق داشت و تنها هدفش برای زندگی خنداندن مردم بود.

شیخ ۲۳ سال این جشن هارو برگزار کرد و در آخر ناپدید شد ؛ زمزمه هایی در شهر پدید اومد که شیخ از پیش اون ها رفته و از دست اون ها آزرده خاطر است.

در سرانجام درب عمارت شیخِ خنده برای همیشه بسته شد و دیگر از جشن های پر شکوه خبری نبود.

تقریبا ۱۷ سال از بسته شدن درب عمارت می گذشت.

دختری به آبادان رفت و از مردم سراغ عمارت شیخ خنده را گرفت ؛ این عمارت معروف بود. مردم شهر نشانی عمارت رو به دختر دادن.

دختر تقریبا ۲۶ سال داشت و به همراه آقایی اومده بود و بالاخره به عمارت شیخ خنده رسید.

دختر کلید اون عمارت رو داشت و درب عمارت رو باز کرد؛این در حالی بود که مردم از تعجب داشتند می مردند.

دختر برای

ادامه مطلب


بسم الله رحمان رحیم

 

حتی برای یک دقیقه

 

نویسنده:امیرحسین کاظم دخت

 

 

 

 

 

• مقدمه

در این کتاب شما به افرادی می رسید و زندگی آنها هارا مطالعه می کنید که در نا امیدی محض و هیچی و پوچی برای یک دقیقه هم که شده از زندگی لذت می برند.

با آغاز هر قسمت شما با فرد جدیدی رو به رو می شوید و پایان هر داستان به زیبایی و خوشی به پایان می رسد.

نکته: در داستان ها در هر بند از قسمت ها لحن و بیان فرق دارد و این کاملا عمدی است.

در ضمن یک نکته قابل توجه این است که تمامی اشخاص این داستان ساخته ذهن و تخیل نویسنده است و قصد هیچ تحسین و توهینی به شخصی و اشخاص ندارم.

 

قسمت اول

 

به دنبال پول

 

در تهران فردی به نام جمشید خانی صاحب بزرگ ترین کارخانه در سطح ایران شد کار خانه ایی که بیشترین صادرات را از ایران به سایر کشور ها بی هیچ محدودیتی انجام میداد.

این شخص از ۱۵ سالگی ترک تحصیل کرد و به دنبال مال و ثروت رفت؛ او عقیده داشت که درس دردی رو دوا نمیکند اما پول بر هر درد بی درمون دواست، پس از آن زمان برای پول هرکاری کرد.

ایشون اینقدر غرق پول شده بودن که زندگی کردن رو به دست باد سپرده بود.

بله، غرق در پول بود ،اما هیچ لذتی از داشتن پول و ثروتش نمی برد.

جمشید ۵۶ سال داشت، و قصد زن گرفتن هم نداشت ؛ به این دلیل که پول تمام فکر و ذکرش بود.

یک روز پشت میز مدیریت نشسته بود و داشت به حال و روز زیر دست هاش رسیدگی میکرد که ناگهان حس و حال عجیبی پیدا میکنه؛ حسی که تا به این سن به این پیر مرد پولدار و خوشتیپ براش تجربه ای غریب بود.

از هوش رفت، وقتی چشم باز کرد روی تخت بیمارستان بود و دکتر هم بالای سرش.

دکترگفت:( اممم، متاسفم آقای خانی ، اما،اما. شما مبتلا به یک بیماری نا شناخته ای شدین که از دست هیچ دکتری کاری بر نمیاد و،و. شما شش ساعت دیگه وقت دارین.)

جمشید:(برای اینکه عمل بشم؟)

دکتر:(نه، برای اینکه زندگی کنید)

 

ادامه مطلب


سقوط

قسمت اول:اعتراف

آفتاب به آسمان آمد و خود را نمایان کرد؛گویی که انگار برای این کارش تمرین کرده بود.

دنیل از خواب بلند شد و نگاهی به اطرافش کرد،مادرش را دید که بالای سرش ایستاده

است. دنیل چشمانش را باز کرد و روی تخت نشست. به مادرش سلام داد اما جوابی

نشنید. وقتی به چهره ی مادرش دقت کرد دید که او خیلی عصبانی است. دنیل در یک

لحظه به تمام کار های بدی که تا حالا انجام داده بود فکر کرد،ولی به نتیجه ای نرسید و به

مادرش،جولیا،گفت:《مامان چیزی شده؟》جولیا گفت:《تو دوباره روی دیوار ها شعار

مینویسی؟》

ادامه مطلب


به نام خالق قلم

مقدمه

 

این داستان جنبه ی سرگرمی دارد و هیچ کدام از رویداد ها و نام های موجود در داستان

حقیقی نمیباشد. داستان سقوط در مورد پسری شونزده ساله به نام دنیل است که در

کودکی اش پدرش را از دست داده؛ رژیمی که اکنون بر کشور آمریکا حکم فرما است،رژیم

هایِنت است. ولی مردم زیادی از آن ناراضی هستند؛و نکته ی جالب این است که دنیل

پدرش را در همین اعتراضات از دست داده است. اما دنیل تصمیم میگیرد که راه پدرش را

ادامه دهد اما

امیدوارم از داستان لذت ببرید.

نویـسنده:امیـر عباس رستمی


سقوط

قسمت دوم:درگیری

نویسنده امیر عباس رستمی

مایکل دم در ایستاده بود و در فکرش میگفت:《چرا انقدر لفت داد پس؟》ناگهان صدایی

از داخل خانه شنید و گفت:《خب بالاخره اومدش.》دنیل در خانه را باز کرد و بیرون آمد.

مایکل که او را عصبانی دید،گفت:

《میدونم عصبانی هستی ولی به مادرت گفتم که دیگه با خیال راحت بیایی بیرون و مجبور نباشی چیزی رو ازش مخفی

کنی.》وقتی حرف مایکل تمام شد،دنیل با خشم او را ُهل داد و گفت:《نخیر تو به همه چیز گند زدی رفت پی کارش.》

مایکل بلند شد و گفت:《ولی من فکر کردم که.》دنیل حرفش را قطع کرد و گفت:《همیشه همینی فقط میگی فکر

کردم.》مایکل تا خواست حرفی بزند دنیل گفت:《از جلوی چشمم دور شو.》دنیل وارد خانه شد و در را بست. مایکل هم

از آنجا رفت. دنیل پیش خود گفت:《حالا از این به بعد باید مخفیانه کار کنم.》یکدفعه توجه دنیل به سایه ای که پشت

در بود،جلب شد.

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها